سفارش تبلیغ
صبا ویژن

داستان کوتاه پارسی
 

شانس جانعلی مانند سر بی مویش کچل بود. به محض این که از تاکسی نارنجی پیاده شد مینی بوس روستا حرکت کرد و تا جانعلی کرایه را حساب کرد و درتاکسی را بست ، مینی بوس چندین متر از او دور شده بود. جانعلی یک یا علی گفت و شلوارش را محکم کرد و شروع به دویدن نمود. او فریاد می زد و صدایش در میان انبوه ماشین ها و موتورسیکلت ها از بین می رفت. کلاهش را درآورد و در هوا تکان داد، بلکه راننده از آینه ی لرزان بغل او را ببیند و نیم ترمزی بزند. هر چند مینی بوس سرعت چندانی نداشت ولی گرمای هوای ظهر تابستان رمق او را ربوده بود و پاهای استخوانی خسته ی او حریف چرخ های قدرتمند مینی بوس نمی شدند. رانندگانی که از مقابل می آمدند به مینی بوس روستا چراغ می دادند ،‌و او متعجب از این همه علامت، لحظه ای به آینه ی بغل ماشین نگاه کرد و تصویر لرزان مردی را دید که در هوا کلاهش را می چرخاند. سرعتش را کم کرد و به کناری کشید. جانعلی نزدیک شد و هنگامی که در را گشود دوباره حالش بد شد. مینی بوس مملو از مسافربود. درست مانند چمدانی که بیشتر از ظرفیتش لباس چپانده باشند و هنوز هم با فشردن لباس ها ،‌برای لباس جدید جا باز کنند. جانعلی در رکاب ایستاد و عرض سلامی کرد و بلافاصله شروع به اعتراض کرد:"‌اسدالله! چه عجله ای! هنوز پنج دقیقه مانده حرکت مکنین. تو هم مث شهریا بی برنامه شدی..... امان از دست ای شهریا. از بدقولی ای شهریا. من دهاتی فلک زده ای همه راهُ آمدم، توی ای گرما و بدبختی، طرف مغازه ش بسته س. دو هفته س تلویزیونُ بردم مغازه ش تعمیر کنه. حالا هم که بسته، نمی دانم رفته کجا." مسافران ساکت به حرف های او گوش می دادند. او که تا حالا به راننده نگاه می کرد نگاهش را به سمت مسافران آورد و دور و برش را خوب نگاه کرد. صندلی های دونفره سه نفر را جای داده بودند و تک نفره ها هم دو نفر را. روی بیشتر صندلی ها خانم ها و آدم های مسن نشسته بودند. جوان ها و نوجوان ها و حتی میانسالانی مانند جانعلی همیشه سرپا می ایستادند و به میله ی فلزی چسبیده به سقف می چسبیدند. بادی که از بیرون داخل مینی بوس می آمد، کمی عرق جانعلی را خشک کرد و او عرقچینش را بر سر گذاشت. جانعلی دوباره نگاهی به جمعیت انداخت. ازدحام مسافران جلوی دیدش را می گرفت. کمی خود را به این ور و آن ور کرد. چشمش به خانمی افتاد که سرپا ایستاده بود. خیلی تعجب کرد. خانم را نمی شناخت و تعجبش از این بود که چرا کسی جایش را به او نبخشیده است.کنار آن خانم ، روی صندلی تک نفره جوانی تنها نشسته بود. جانعلی به زور می توانست سر و شانه های آن جوان را ببیند. جوان کله گنده و چهارشانه ای بود که موهای کوتاهش فر داشت و گردنش هم معلوم نبود کجا گم شده است.یک پارچه ی سفید رنگی لای دستانش گرفته بود و هر چند وقت یک بار عرق صورتش را می خشکاند.جانعلی نگاهی کنجکاوانه به چهره ی جوان انداخت ولی او را به جا نیاورد. از چند نفر پرس و جو کرد ولی هیچ کدام او را نمی شناختند.جانعلی مطمئن شد که او اهل روستای آن ها نیست.

 در این هنگام مینی بوس چندین کیلومتر را طی کرده بود و به فرعی سمت راست پیچید که جاده ای روستایی بود و هنوز فرش صاف و سیاه آسفالت روی آن پهن نشده بود. هنوز تا رسیدن به روستا زمان زیادی باقی مانده بود وهر چه به سمت روستا می رفتند هوا گرمتر می شد و بادی که از پنجره می آمد صورت ها را بیشتر سوزن می زد. سر پیچ ها گرد و خاک و دود گازوئیل نیم سوخته چاشنی باد سوزناک می شد و هر انسان سالمی را به تهوع وا می داشت تا چه رسد به خانم های نازک دل و کودکانی که جلوی پای مادرانشان سرپا ایستاده بودند و مدام می پرسیدند کی به روستا می رسند. مینی بوس روی تکه های سنگ می لرزید و لرزش شیشه ها و و انبوه وسایل درون صندوق و زیر صندلی ها و باربندش موسیقی نابهنجار و گوشخراشی را به مسافران خسته عرضه می داشت. مینی بوس مسافران را مانند مشک دوغی که بخواهند از آن کره بگیرند حسابی تکان می داد. مسافران ایستاده، تعادلشان به هم می خورد و به هم می خوردند. جانعلی نگاهی به زن ایستاده کرد و به دو نوجوانی که کنار او ایستاده بودند. آن زن صورتش آشفته شده بود و هر چند وقت یک بار سرش را به سمت پایین می آورد و با یک دستش جلوی دهانش را می گرفت، انگار که می خواهد بالا بیاورد.جانعلی دیگر طاقت نیاورد، رو به جوان تپل نشسته کرد و گفت:" آی عمو! یک لطفی کن، پاشو ای خانم بشینه." جوان که عرقش را تازه خشک کرده بود نگاهی سرد به جانعلی انداخت و دوباره نگاهش را به مناظر خشک بیرون کشاند. اما جانعلی دست بردار نبود.دوباره تقاضایش را تکرار کرد. جوان این بار به سخن در آمد:" حاج آقا من با این هیکلم و با این عرق ریزونم نمی تونم سرپا بایستم. عوضش یه نفر دیگه رُ تعویض کنین." جانعلی به صندلی های دیگر اشاره کرد و گفت:" بقیه صندلی ها دو وسه نفری نشسته ان. مشکله عمو." خانم که مشخص بود لحظه به لحظه حالش بدتر از قبل می شود، رو به جوان کرد وگفت:" خوب بیاین روی این جعبه بشینین."‌جانعلی جعبه را ندیده بود. کمی بیشتر خود را به سمت چپ خم کرد. جای خالی جعبه مانند قسمتی از جنگل که درختانش قطع شده باشد خلوت بود. به زور و زحمت زیاد توانست روی جعبه را ببیند. جعبه را با چادر شبی بسته شده بود که زنان روستایی می بافتند و خاطرات خود را در تارو پودش به یادگار می گذاشتند. جوان تپل به خانم گفت:"‌جعبه صاحب داره. نمیشه." جانعلی رو کرد به مسافران و بلند پرسید:"‌صاحبش کیه؟ صاحب ای جعبه رُ میگم."‌ چند ثانیه ای منتظر پاسخ ماند ولی صدایی از کسی برنخاست. بعد رو کرد به راننده:" اسدالله ! ای جعبه مال کیه؟"‌اسدالله که چشم به رو به روی داشت بدون این که نگاهی به جانعلی بیندازد، جواب داد که نمی داند. جانعلی برآشفت:"‌یعنی چه؟ شاید تو جعبه بمب گذاشته باشند. تو نباید بدانی چی تو ماشینت میارن و چی درمیارن؟ شایدم مواد توش باشه. حالا شیوه ی حمل مواد عوض شده. اگه سالم برسه که چی بهتر، میان تحویل مگیرن. ولی اگر لو بره آن وقت آبروت مره."‌اسدالله کمی فکر کرد و حرف های جانعلی را تأیید کرد. بعد با اطمینان گفت:" ولی شکر خدا، خوشبختانه هیچ وقت اتفاق ناخوشایندی نیفتاده. خیلی وقت ها شده که چیزی میارن و تو ماشین مذارن. هر چی دنبال من مگردن از من خبری نیس. آخه من کار دارم بعضی ها وقتها دست به آب مرم. همیشه که کنار ماشین نیستم. ماشینُ که تو گاراژمذارم، خیالم راحته. دو سه ساعت تو گاراژ ممونه درشم بازه، من مرم دنبال کارهای خرده ریزه م. بعد که مببینن من نیستم به یکی سفارش مکنن که فلان چیزُ آوردن برای فلان کس. باز اگه هیشکی نباشه زنگ مزنن روستا به مخابرات و به ممد مخابراتچی مگن به طرف بگه بیاد پای مینی بوس که چیزی براش فرستادن....."  راننده همین طور مشغول صحبت کردن بود که جانعلی رو به جوان کرد و گفت:" عمو جان! برو بشین. اشکال نداره. جعبه ش حتماً محکمه، وگرنه اونُ وسط راهرو نمی ذاشتن." جوان هم سرش را تکانی داد و جایش را به خانم ایستاده واگذار کرد. خانم تشکر زیادی کرد و نشست. خانم تازه نشسته بود که چند تا از مسافران از راننده تقاضای پلاستیک کردند. پلاستیک به سرعت روی دست ها جابه جا شد و اندکی بعد به دست خانم تازه نشسته، رسید. گرد و خاک و دود گازوئیل به اضافه ی ایستادن سرپا و تکان ها حسابی در کار بودند و بالاخره کار خودشان را کردند. خانم تازه نشسته، محتویات مشک تکان خورده اش را با فشار داخل پلاستیک خالی کرد و همه با دیدن این صحنه رویشان را به سمت مخالف گرداندند.جوان تپل  که بی صندلی شده بود و با اکراه به این صحنه نگاه می کرد نگاهش را از پلاستیک گرفت و روی جعبه برد و با احتیاط هیکل حجیمش را روی جعبه ول کرد. جعبه طاقت این همه بار را نیاورد و صدای زیری از آن برخاست. دو سه نفری که صندلی کناری نشسته بودند نگاهش را به جعبه انداختند و بعد به آن جوان تپل اعتراض کردند. جوان تپل از جایش برخاست درحالی که عرق از سرو رویش می بارید زیر لب غرولند می کرد. جانعلی که متوجه اوضاع شده بود، چنین جوابشان را داد:" خوب اگه نگران ای جعبه این، ‌دو نفرتان پاشین ای جوان بشینه." آن دو سه نفروقتی فهمیدند که اعتراض کردن به ضررشان است ساکت شدند و محکم سر جایشان نشستند و لب فرو بستند. جانعلی دوباره به جوان امر کرد که بنشیند. جوان مردد مانده بود. از یک طرف عرق از سرو صورتش جاری بود و از طرف دیگر می ترسید صاحب جعبه پیدا شود و حسابی از خجالتش دربیاید.جانعلی که چهره ی مردد جوان را دید سرش را جلوآورد و به او جرأت و شهامت بخشید:" بشین عمو نترس. در این شرایط سخت، سلامتی مهم تر از یک جعبه س. بشین مسئولیتش با من." جوان خوب خاطر جمع شد و دوباره هیکل خود را بر جعبه فرود آورد. این بار صدای دیگری شبیه آن صدای اول، ولی اندکی ضعیف تر،از آن برخاست،‌ولی جوان دیگر برنخاست.

روستا آغوشش را برای مینی بوس گشوده بود. خانه ها در انتظار رسیدن مسافران به سر می بردند. قوری های چایی روی سماورهای نفتی برای مسافران دم می کشید. سفره ها در انتظار مسافران هنوز پهن نشده بودند.مینی بوس مغرور از این که این همه مسافر را سالم به خانه هایشان می آورد بوقی ممتد کشید و سربلند در وسط روستا توقف کرد. چندین نفر از روستائیان که از مدتی نه چندان قبل در سایه ی مسجد روستا به انتظار نشسته بودند از جای برخاستند و با صورتی گشوده به طرف مینی بوس آمدند. آن ها چشم به پنجره ها داشتند تا سایه ای از مسافر خود را ببیند. پسرکی کوچک با قد کوتاهش پشت بقیه مانده بود و نمی توانست جایی را ببیند و هر چه روی پنجه ی پاهایش بلند می شد، بی فایده بود. اول از همه، راننده پیاده شد و دم در مینی بوس ایستاد تا هنگام پایین آمدن مسافران کرایه هایشان را بستاند. اولین مسافری که پیاده شد جانعلی بود. او پایین آمد و کرایه اش را حساب کرد. تا راننده می خواست بقیه ی پولش را بدهد چشمش به پسرش افتاد. خوشحال شد که پسرش دلتنگ پدر شده و به استقبالش آمده است. خم شد و او را بوسید. پسرک دست پدرش را گرفت و با اندک زور کودکانه اش محکم فشردو گفت:" بابایی! ممد مخابراتچی دم در خانه آمد گفت که یک نفر از شهر زنگ زده گفته یه امانتی تو مینی بوس گذاشته تحویل بگیریم."‌خوشحالی از صورت جانعلی پرواز کرد وجایش خشم و ناراحتی نشست. دست پسرک را ول کرد و به عقب برگشت. مسافران یک به یک در حال پیاده شدن بودند. جوان تپل را دید که قدم به زمین می گذارد. جانعلی به سمتش هجوم برد و یقه اش را گرفت. پسرک گریه اش گرفت.جوان تپل شگفت زده پرسید:"‌چی شده؟" جانعلی غرید و گفت:"‌چی مخواستی بشه؟ تلویزیون منُ شکستی. بدبختم کردی. باید غرامتشُ بدی." آن جوان و مسافران تمام قضیه دستشان آمد. راننده جلوی جانعلی را گرفت و او را از محل دور کرد. ولی هنوز هم صدایش بلند بود وادعای غرامت می کرد. صدای جوان هم خیلی ضعیف به گوش می رسید:"‌ خودت گفتی مسئولیتش با خودت." جانعلی شروع به بدو بیراه گفتن کرد:"‌گفتم که گفتم. توی بی شعور باید عقل مداشتی مال مردمُ از خودت مدانستی. خائن کافر خدانشناس."  راننده جانعلی را در سایه نگه داشت تا این که آن جوان دور شد و از نظر ناپدید گشت. آن وقت به جانعلی گفت:" برو خانه ، خودم تلویزیونُ میارم دم در خانه ت." جانعلی به سمت خانه رفت.پسرش از پشت سرش می دوید و هر چند قدم قطره ای روی زمین می بارید. جانعلی مدام بر پیشانیش می زد و  زمین و زمان و مکان و جهان را نفرین می کرد. 

سنخواست 1392/5/17


[ سه شنبه 92/5/22 ] [ 7:47 عصر ] [ سانیار امینی ] [ نظر ]
.: Weblog Themes By themzha :.

درباره وبلاگ

موضوعات وب
امکانات وب


بازدید امروز: 39
بازدید دیروز: 14
کل بازدیدها: 110427